شاید نام شیما برای او خاطره محوی از یک نوزاد باشد.نوزادی که فرزند هفتم،هشتم خانواده بود.
مادر واقعی اش می گفت:«شیما نوزاد بود که من را به خاطر مقدار خیلی کمی مخدر؛چیزی اندازه یک نخود، بازداشت کردند.من با برادرم تماس گرفتم و با خانمش به بازداشتگاه آمدند و شیما را بردند.بعد او را به خانواده صباگردی مقدم سپرده بودند تا من از بازداشتگاه برگشتم.فقط 20 روز در بازداشت بودم اما در همان 20 روز شیما تپل شده بود و حسابی به او رسیده بودند.آنها فرزند نداشتند و شیما را خیلی دوست داشتند.دلشان می خواست که شیما در کنارشان بماند.من هم به برادرم گفتم با تمام وجودم راضی هستم چون پدر و مادر بهتری برای او هستند.»
اما حالا همین مادر و پدر بهتری که شیما را بزرگتر کردند در سرنوشت قاتل فرزندشان بی تاثیرند.
بهلول با خونسردی از دادگاه بیرون می رود.کابوس اعدام برایش دیگر مفهومی ندارد.
او همان کسی است که شیما صباگردی 15 ساله را ربود و بعد از آن به اتهام آدم ربایی دستگیر شد اما باز هم حقیقت را کتمان کرد و قسر در رفت.
15 ماه راز قتل را پنهان کرد و ماموران قضایی بین کلیبر و تهران برای یافتن جسد سرگردان کرد تا بالاخره اعتراف کرد جسد را در حیاط خانه پیرزن صاحبخانه پنهان کرده است.
حالا با خونسردی مقابل مردی قدم می زند که شیما را بزرگ کرده و زحمت بزرگ کردن او را کشیده است.در مقابل بیقراری پدرخوانده شیما ناگهان شروع می کند به توهین و پرخاش و فحاشی به او !
بهلول از پله های دادگاه پایین می رود و قصه یکی از هولناکترین پرونده های جنایی پایان می یابد.
0 دیدگاه